داستاني شگفت انگيز از حضرت خضر


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت... مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: " گاهی یادم میرود که هستی ، کاش بیشتر نسیم می وزید... "






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 33
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 2277
بازدید کل : 91978
تعداد مطالب : 281
تعداد نظرات : 613
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 281
:: کل نظرات : 613

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 21

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 25
:: باردید دیروز : 33
:: بازدید هفته : 25
:: بازدید ماه : 2277
:: بازدید سال : 5272
:: بازدید کلی : 91978

RSS

Powered By
loxblog.Com

خدایا.. تقدیر دوست عزیزم را زیبا بنویس تا جز لبخند از او نبینم..

داستاني شگفت انگيز از حضرت خضر
14 مهر 1389 ساعت 9:38 بعد از ظهر | بازدید : 1150 | نوشته ‌شده به دست محمد طغیانی | ( نظرات )

داستان زیبای پیامبر  از خضر نبی                         

 

 

حضرت رسول اكرم (ص ) روزي براي اصحاب خود به بيان داستاني از حضرت خضر پيامبر پرداخت و فرمود : جناب خضر روزي در يكي از بازارهاي بني اسرائيل راه مي رفت كه چشم فقيري به او افتاد و چون او را نمي شناخت از او چيزي طلبيد. 
حضرت خضر فرمود : چيزي در دست ندارم كه به تو عنايت كنم . 
فقير عرض كرد : تو را به آبروي خدا سوگند مي دهم كه مرا محروم نساز و چيزي به من عنايت كن ; زيرا در پيشاني تو نور حقيقت و راستي را مي بينم . 
حضرت خضر فرمود : مرا به خداي بزرگ قسم دادي و طاقت مخالفت او را ندارم و چون چيزي نزد من نيست اگر مي خواهي مرا بفروش و از قيمت من استفاده كن . فقير دست او را گرفت و صدا زد : چه كسي حاضر است اين بنده پير را ارزان از من بخرد 
شخصي حاضر شد و جناب خضر را به چهارصد درهم خريد و او را به خانه آورد; اما تا مدتي به او كاري واگذار نمي كرد. 
خضر فرمود : لابد مرا از براي كاري خريده اي ; پس چرا به من كاري وانمي گذاري تا انجام دهم 
آن مرد عرض كرد : تو شخص پيري هستي و از عهده كاري برنمي آيي . 
خضر فرمود : مرا بر هر كاري بگماري آن را انجام خواهم داد. 
عرض كرد : پس اين سنگ ريزهايي را كه در محوطه خانه است بيرون خانه بريز. 
حضرت خضر مشغول كار شد و صاحب خانه بيرون رفت . ظهر كه به خانه بازگشت ديد آن پيرمرد تمام سنگ ها را از خانه بيرون برده است . بسيار شگفت زده شد و چند مرتبه به او گفت : احسنت و اجملت ; يعني آفرين ! كار نيكويي كردي . هرگز شش نفر از عهده انجام اين كار برنمي آمدند; اما تو در نصف روز آن را انجام دادي . 
چند روز بعد صاحب خانه قصد مسافرت كرد. حضرت خضر به او فرمود : در نبود شما من به چه كاري مشغول باشم 
آن مرد گفت : به مقداري كه خسته نشوي روزها براي من خشت بزن ; چون قصد دارم در كنار خانه خود اتاقي بسازم . 
چون آن شخص به سفر رفت و پس از چند روز ديگر برگشت ديد كه آن پيرمرد خشت زده و اتاق را در همان جاي تعيين شده به نحوي كه او گفته بود ساخته است . 
صاحب خانه در حيرت فرو رفت و گفت : اي مرد! تو را به آبروي خدا سوگند مي دهم كه مرا از حسب و نسب خويش آگاه ساز. 
حضرت فرمود : من همان خضري هستم كه نام او را شنيده اي و چون آن مرد فقير مرا به آبروي خدا قسم داد و من چيزي نداشتم به او بدهم و جرئت آن كه او را محروم سازم نداشتم حاضر شدم مرا به بندگي بفروشد و از قيمت من استفاده نمايد; زيرا هر كس را به وجهه و آبروي خدا قسم دهند و از او چيزي بطلبند اگر در حال توانايي به او ندهد در روز قيامت كه سر از قبر برمي دارد در صورت او گوشت نيست و بايد در كمال اضطراب در محضر حق بايستد. 
آن شخص عرض كرد : اي خضر! مرا به زحمت و گرفتاري انداختي كه خود را معرفي ننمودي تا اين كه به تو كار محول نمودم و خود را نزد خداي خويش مسئول گردانيدم كه پيغمبر او را به زحمت انداختم . 
حضرت خضر فرمود : بر تو باكي نيست ; زيرا من خود اين عمل را اختيار نمودم كه فقير از من نااميد نشود. 
آن شخص عرض كرد : اكنون اگر ميل داري در خانه من با عزت و محترم بمان و گرنه تو را آزاد كردم كه به هر سو مي خواهي بروي . 
خضر فرمود : سپاس خدا را كه پس از آن كه من خود را (براي رضاي او) به بندگي انداختم مرا از قيد آن رهانيد.


 

ممنون از انتخابت

خواهشا بی نظر این وب را ترک نکن

هر روز به ما سر بزنید و شاهد بهترین مطالب باشید

با عضویت در خبرنامه زیباترین مطالب را در ایملتان داشته باشید

خواهشا به هر پست سر میزنید امتیاز دهی کنید به صورت پایین هر پست

 

 

 




:: موضوعات مرتبط: داستانها زیبا , مذهبی , ,
:: برچسب‌ها: داستان ,
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
مينو در تاریخ : 1389/11/26/2 - - گفته است :
ممنون از زحمات شما دوستان گرامي


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: